جدول جو
جدول جو

معنی دامن فشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

دامن فشاندن
کنایه از حرکت کردن
کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن
دامن افشاندن
تصویری از دامن فشاندن
تصویر دامن فشاندن
فرهنگ فارسی عمید
دامن فشاندن
(پَ کَ دَ)
دامن افشاندن. تکاندن دامن، رها کردن دامن. سردادن دامن. از دست نهادن دامن:
در حسرت آنم که سروپای بیکبار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند.
سعدی.
، فیض بخشیدن:
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم.
نظامی.
، فروتنی کردن. دامن فشان گردیدن، اعراض کردن. ترک گفتن:
چه کردم کآستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی.
خاقانی.
- دامن فشاندن از، بس کردن ازو. ترک او گفتن. اعراض کردن از کسی یا چیزی:
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم.
حافظ.
- دامن فشاندن بر، دامن افشاندن بر. اعراض کردن از:
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامن افشاندن
تصویر دامن افشاندن
کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن
کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی
به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵)، دامن مفشان از من خاکی که پس از من / زاین در نتواند که برد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان فشاندن
تصویر جان فشاندن
جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن
جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی، برای مثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن فشردن
تصویر دامن فشردن
درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ رُ تَ)
تکان دادن دامن. جنبان ساختن دامن ازجوانب. بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف. دامن فشاندن. رجوع به دامن فشاندن شود، دست کشیدن. از دست نهادن. دامان فشاندن. رها کردن. پشت پازدن. ترک گفتن. ول کردن. سر دادن. اعراض کردن. خویشتن را دور داشتن. نمودن که آنرا نخواهم:
همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن
زانکه در پای تو دارم سر جان افشانی.
حافظ.
، غرور و ناز کردن. (غیاث) ، کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، گذشتن از چیزهای نیکو و از دنیا گذشتن. (لغت محلی شوشتر).
- دامن افشاندن از...، خویشتن را دور داشتن از. (بهار عجم) :
هرآنکس که او دختر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند.
فردوسی.
حق از بهر باطل نشاید نهفت
از آن جمله دامن بیفشاند و گفت.
سعدی.
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی.
خاقانی.
- دامن برافشاندن از، دامن برفشاندن از...، ترک گفتن. (آنندراج). ول کردن. ترک دادن و اعراض کردن. (برهان).
- ، سفر کردن و کوچ نمودن. (برهان). ونیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 18 و 90 و 298شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ رِ دَ)
پاشیدن دانه. پراکندن دانه. افشاندن دانه. ریختن دانه:
هر که دانه نفشاند بزمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل بتابستانش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تُو کَدَ)
مقابل دامن گشادن. دامن بستن. (آنندراج). درهم نوردیدن و گرد کردن دامن:
در هم شکفته غنچۀ دل لاله را جگر
بر هر زمین که دامن مژگان فشرده ایم.
طالب آملی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع:
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی.
صائب.
، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند.
- دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن:
اگر نام پیدا کند یا نشان
بر آن گفته گردند دامن فشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دامن افشاندن
تصویر دامن افشاندن
سیاحت کردن سفر کردن جلای وطن کردن، ترک کردن اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان فشاندن
تصویر جان فشاندن
جان خود را فدا کردن جان در راه کسی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان فشاندن
تصویر جان فشاندن
((فَ یا فِ دَ))
جان خود را فدا کردن
فرهنگ فارسی معین